نویسنده‌:فاروق رفیق
مترجم :صلاح‌الدین عباسی

بازی سوفسطائیان در غیاب وجدان و عقلانیت سقراطی

بیشترین مسئولیت نابسامانی کُردها بر دوش روشنفکران است. آنها پیشگام اتفاقاتند، توجیه‌گر وقایعند، بنیان‌گذار گفتمان‌هایند. در بیشتر موارد، به خود حق داده‌اند که خود را سخنگوی کُردها بنامند و تصمیم بگیرند که کرد چیست؟ چگونه است؟ چه می‌خواهد؟ چکار باید بکند؟ هر چند که این حق را نداشتند تا در کلیه امور جامعه، کوچک و بزرگ، دخالت کنند. جای پرسش است که، این حق را چرا به خود داده‌اند؟ بحث در اینجاست، چگونه این کار را انجام می‌دهند؟ بر مبنای چه سابقه و تاریخی شروع کرده‌اند؟ و چه نفع و ثمره‌ای دربر داشته‌اند؟

قبل از هر چیز باید بگویم که «روشنفکر» به عنوان یک اصطلاح و یک گروه، پدیده‌ی جدیدی است و سابقه آن نه فقط در میان کردها، بلکه در سطح جهان به دو یا سه سده پیش برمی‌گردد. برای اولین بار عنوان روشنفکر(Intellectual) با مسئله «دریفوس» به میان آمد. در سال 1894 م مجادله‌ای شدید درباره‌ی دستگیری و محاکمه کاپیتان آلفرد دریفوس یهودی در فرانسه ایجاد شد. بعد از آنکه دریفوس به زندان محکوم شد، مدارک تازه‌ای دال بر بی گناهی وی به دست آمد. از طرف افراد «روشنفکری» مثل امیل زولا، آناتول فرانس، مارسل پروست و دانیال هالوی اقداماتی جهت تجدید نظر در حکم دریفوس انجام شد. آنها شروع به جمع آوری امضا و تومار برای عملی شدن درخواست خود کردند. این تومار در یک روزنامه منتشر شد. سردبیر روزنامه آنرا مانیفست روشنفکران «Manifesto des intellectual» عنوان نهاد. به دنبال آن اصطلاح «روشنفکر» از طرف هر دو گروه طرفدار و مخالف دریفوس به کار برده می‌شد. این اصطلاح دربرگیرنده دو مشخصه مهم بود 1- روشنگری یعنی دارای عقلانیت روشنگری بودن 2- جهان گرایی و اعتقاد به ایده‌ جهان وطنی و مخالفت با نژادپرستی و نژاد گرایی. جنگ ایدئولوژیک در مسئله دریفوس مرزهای خود را مشخص کرد، در یک طرف طرفداران آزادی سیاسی و ارزشهای لیبرالیستی، که همان روشنفکران بودند، قرار داشتند و در طرف دیگر توطئه گران و نژادپرستان فرانسوی و ضد سامیها قرار گرفته بودند.

اصطلاح روشنفکر به این ترتیب وارد دنیای مدرن شد. گرامشی و دانیال پیشنهاد کردند که این نام وسعت بیشتری داشته باشد و به تمام افراد درگیر امور روشنفکری اطلاق شود. از دوران دریفوس به بعد روشنفکران به عنوان گروهی اجتماعی که از عامه مردم و مشکلات شهروندان فاصله دارند شهرت پیدا کردند. مدافعین دریفوس به دلیل مواضعشان از طرف شهروندان فرانسوی بیگانه قلمداد می‌شدند. این موضوع تبدیل به جریانی در مخالفت با روشنفکران شد. مخالفت با روشنفکران در آمریکای شمالی به اوج خود رسید. و به آنها به عنوان گروهی مغرور، بیگانه و به دور از دغدغه های شهروندان نگریسته می‌شد. دانیال بیل از زبان فرد یناند برونتر

(Daniel Bell, The winding Passage … 1960- 1980 Cambridge: A by Books. 1980 ) می‌گوید: روشنفکران افرادی هستند که فقط در کتابخانه‌ها و اتاقهای مطالعه شان به سر می‌برند، تبدیل کردن روشنفکران به سوپرمن مسخره ترین کار معاصر است…

این نقدها تا امروز هم ادامه داشته است، تا جاییکه دوری از حوزه‌عمومی، تفکر ایده آلیستی، ناتوانی از فعالیت‌های مدنی و بیگانگی از مردم به عموم روشنفکران نسبت داده می‌شود و گاهی به خیانت، شکست، کفر، سقوط و عقب‌نشینی کننده نیز متهم شده‌اند. حتا در محافلی روشنفکران به این امر متهم می‌شوند که قابل اعتماد و مسئولیت پذیر نیستند، تنها ادعای زیبایی معرفت و دانش را دارند و به ظاهر و پوسته مسائل اکتفا می‌کنند. برای اطلاع بیشتر می‌توان به کتاب «The betrayal of the intellectuals»(خیانت روشنفکران) اثر جولیان بیندا و «در خدمت و خیانت روشنفکران» اثر جلال آل احمد مراجعه نمود.

بیندا در فصل اول کتابش می‌گوید مسایلی مثل ناسیونالیسم و ضد سامی‌گری (Anti Semitism) قبلا در میان تعداد کمی رواج داشت ولی روشنفکران، که مشوق و سازمانده بغض و کینه سیاسی هستند، این مسایل را وارد حوزه‌عمومی و سطح جامعه کردند. همچنین راسل جاکوبی(Russell Jacobi) روشنفکران را افرادی بی وفا و فاقد دلسوزی و گرایش اجتماعی می‌نامد. اشاره به مساله دریفوس به این خاطر بود تا نشان دهم که اصطلاح «روشنفکر» اصطلاحی جدید است و درک و شناخت این موضوع خصوصاً در جامعه ما مهم است. این گروه در جوامع شرقی مشغول تحریف و مشوش کردن تاریخ هستند و چنان می نمایانند که آنها خالق دانش و معرفت بوده و از ازل وجود داشته‌اند. در اینجا اشاره‌ای هم به جریانهای «ضد روشنفکری» در سطح جهان لازم بنظر می‌رسد.

خود من موضعی مخالف روشنفکران کُرد دارم. خصوصاً حاشیه نشینی و دور بودن آنها از حوزه‌عمومی و عدم فعالیت بر روی جامعه مدنی کردی از مسایلی هستند که مورد انتقاد من قرار گرفته اند.

ادوارد شیلز جامعه شناس، روشنفکران را به دو گروه تقسیم می‌کند. آنهایی که مخالف وضع موجوداند و آنهایی که برای تنظیم، تداوم و حفط زندگی مدنی کوشش می‌کنند. گروه دوم در ایجاد جوامع ملی نقش زیادی دارند. برای اطلاع بیشتر به

«Edward shills: The intellectuals and powers and other» صفحات 3 الی 22 مراجعه شود.

ادوارد سعید از گرامشی پیروی می‌کند. او می‌گوید روشنفکران کسانی هستند که نقش مدنیشان نه قابل پیش بینی است و نه قابلیت تبدیل شدن به شعار دارد. سعید روشنفکران را به دو گروه متعهد و غیر متعهد تقسیم می‌کند، وی می‌گوید روشنفکر کسی است که «می‌تواند نمایندگی یک پیام را به عهده بگیرد یا یک پیام را بوجود آورد، و موضع، دیدگاه، فلسفه‌یا تفکری برای مردم بسازد» اشکال این نظریه در این است که از یک دانشگاهی تا یک سیاستمدار را در بر می‌گیرد. اشکال دیگر دیدگاه سعید در این است که منظورش از مردم، حوزه‌عمومی یا سطح مدنی را روشن نمی‌کند. مشخص نیست که چگونه بفهمیم اثری روشنفکرانه است و اثر دیگر روشنفکرانه نیست. کدام اثر در خدمت قدرت قرار دارد و کدام اثر پرده ها را از روی قدرت کنار می‌زند. همچنین سعید این حقیقت را درک نکرده است که توانایی تفکیک روشنفکر محدود است و آن زمان که مسئله‌ای را عمده می‌کند مسئله‌ی دیگری را نادیده می‌گیرد یا کم رنگ می‌کند. وقتی سعید می‌گوید روشنفکر کسی است که واقعیات را به قدرت می‌گوید، در واقع بر اساس این تعریف سقراط هم روشنفکر بوده است. در حالیکه چنانچه گفتیم روشنفکر زاده‌ی مدرنیته است و وظیفه‌ی بخصوص دارد و در شرایط دیگری به دنیا آمده است و با فیلسوف و اندیشمند تفاوت دارد. هر کس هم با قدرت و حاکمیت مخالفت کرد روشنفکر نیست و قدرت هم همیشه آن چیز زشت و کریهی نیست که سعید بیان می‌دارد.

گاهی دوری روشنفکران از حکومت ضروری است و گاهی هم این دوری نشانه نداشتن تعهد است. وقتی جامعه‌یا دولتی دربرابر بی عدالتی قرار می‌گیرد باید از آن دفاع کرد و وقتی یک ملت یا یک حکومت در یک موضوع یا یک جنگ به بی عدالتی و ترور متوسل شود دفاع روشنفکران از آن غیر عقلانی است. پس باید در رابطه‌ی روشنفکر و قدرت به شرایط و اوضاع و احوال توجه کرد. بهتر آن است موافقت یا مخالفت با قدرت و حاکمیت ملاک روشنفکری قرار نگیرد. بلکه از طریق موقعیتهای اجتماعی روشنفکران، پیوند با جامعه، پیوند با گروههای روشنفکری، تاثیرات و نقش آنها به شناخت روشنفکران پرداخت. باید آثار آنها را بررسی کرد که آیا این اثر اندیشمندانه است؟ در بردارنده تولید و ابداع است؟ یا تقلیدی است؟ مجادله و بحث است؟ یا مجامله و شعر است؟ یافتن و درک حقیقت هدف است یا «همه چیز گذرا و متغییر است»؟

در اینجا با شرح و بحث سقراط و سوفسطائیان، به نقش روشنفکر خصوصاً روشنفکران کُرد می‌پردازم.

منظور من از سقراط ابتدا همان فرد واقعی است که در زمان مشخصی زندگی کرد و سپس در دادگاهی با نوشیدن شوکران به مرگ محکوم شد، و افلاطون از طریق او فلسفه اش را شرح و بسط می‌دهد سپس منظورم از سقراط یک عنوان است. روشی خاص در اندیشه و تیپی مخصوص از فلاسفه است که به نظرم تیپ واقعی و درست فیلسوفان است، سقراط نمونه وجدان و عقل است. برای درک سقراط به عنوان یک تیپ باید سقراط واقعی را بشناسیم.

می‌خواهم سقراط را به عنوان یک تیپ در مقابل روشنفکران عَلَم کنم. در روشنایی زندگی واقعی این فیلسوف و این تیپ ایده آل، نقش روشنفکران آشکار می‌شود و بعداً در میان گروه روشنفکران به تفکیک گروهی تحت عنوان سوفسطایی می‌پردازم. برای درک سقراط لازم است دیالوگ «عذر خواهی» و نمایشنامه «ابرها»ی اریستوفانس مطالعه شود.

بررسی آن مطالب و دیالوگ سوفسطائی و جمهور و کتاب گزینفون (Xenophon) درباره‌ی سقراط را، اگر عمری باقی بود، به آینده موکول می‌کنم. اما در اینجا فقط یکی از مهمترین گفته‌های سقراط را می آورم که: «زندگی تجربه نشده ارزش زیستن ندارد». چنانچه گزنفون و افلاطون می‌گویند سقراط فردی اهل مجادله بوده است. در هر جایی که حضور داشته است با روش سقراطی از مردم سؤال کرده است. روش سقراطی چیست؟ اشاره مختصری به این روش لازم است. چرا که روشنفکران فاقد این متد هستند. متد سقراطی (Elenchus) یعنی تحقیق و جدل سیستماتیک و سنجش استدلالهای همدیگر. بنیاد مجادله در متد سقراطی بسیار ساده است، سقراط سؤال می‌کند، طرف مقابل یا هم صحبتان پاسخی می‌دهند. بعد از چند سؤال طرف مقابل متوجه می‌شود که از چیزی که به آن مؤمند بسیار دور است. سقراط همیشه پافشاری می‌کرد که خود پاسخ سؤالاتش را نمی‌داند، فقط می‌داند که طرف او هم پاسخها را نمی‌داند.وضعیت او از مردم بهتر است نه به این خاطر که داناتر از آنهاست بلکه بخاطر اینکه آزادتر است. بعبارتی در پذیرش اشتباهات علمی از دیگران آزادتر است. سقراط مردم را به تجربه کردن زندگی از راه این متد فرا می‌خوانَد و می‌گوید مردم باید درباره‌ی فضیلتها و زندگی مدنی مجادله بکنند. مردم را تشویق می‌کند که به فریاد فضیلت و روح خود برسند. سقراط می‌گوید: «انسان باید هدفمند باشد، کارهایش معنی دار باشد، هدف جهان هم رسیدن به حقیقت باشد» سقراط به طرف مقابلش می فهماند که فکر کردن و اندیشیدن یک ضرورت است. پروژه‌ی سقراط همه چیز را زیر سؤال می‌برد و این دیدگاه باعث شد که او مثل یک دشمن مطلق به مرگ محکوم شود.


سوفسطایی:

برای فهم سوفسطایی باید دیالوگهای افلاطون را مطالعه کرد. جمهوری، پروتوگوراس، گورگیاس، سوفسطایی و… را بررسی کرد. هدف من در اینجا بحث از افلاطون یا سوفسطائیها نیست، بلکه می‌خواهم بحثی را درباره‌ی روشنفکران پیش بکشم، به نظر من روشنفکران، سوفسطائیان معاصرند. با بررسی دیالوگهای «سوفسطائی» و «گورگیاس» می‌خواهم بحث روشنفکران و روشنفکران کُرد را بازتر و عمیق تر نمایم.

افلاطون در کتاب هفتم «جمهوری» برای شرح طبیعت انسان و ضرورت وجود پرورش و تربیت مثالی می‌زند: غار بسیار تاریکی وجود دارد. تعدادی زندانی غُل و زنجیر شده در آن نگهداری می‌شوند. در پشت سر آنها روزنه‌ای وجود دارد که از آن نور کمی‌به درون غار می تابد.در اثر این نور زندانیان تنها سایه های مبهم اشیاء را بر دیوار مقابل رؤیت می‌کنند.یعنی اطراف ما را تاریکی فرا گرفته است و تنها دریچه‌ای برای رسیدن به روشنایی وجود دارد و تصور ما از جهان مانند دیدن سایه های روی دیوار است. عده‌ای می‌توانند از محل آن روزنه از غار خارج شوند. یعنی در زندگی ما دو امکان وجود دارد ، امکان تاریکی و امکان روشنایی. روشنگری مدرن می‌گوید که روشنایی را باید به درون غار جهل و تاریکی آورد. اما سقراط برخلاف آن از رها شدن و فرار کردن از غار سخن می‌گوید. از راهنمایی کردن دیگران به سوی روزنه روشنایی می‌گوید. چرا روشن کردن تمام غار، آنچنانکه روشنگری ادعا می‌کند، محال است؟ چون عده‌ای مشتاق سایه و تاریکی اند و عده‌ای از جهل و جهالت لذت می‌برند، پس روشنایی آلوده می‌شود. تنها راه رهایی قطع امید کردن از غار است، اگر از غار ناامید نشویم و نسبت به اوضاع انسانیت نگران نگردیم آزادی از غار محال است.

افسانه غار نه تنها تصویر اختلافات هستی و معرفت است بلکه تصویر کشیدن دو راه در زندگی است، صعود برای بودن که همان فلسفه است و افول به سوی عدم که همان سفسطه (Sophistry) است. افلاطون می‌گوید سوفسطائی یک مکتب و یک تفکر نیست، که قابل اصلاح باشد بلکه باید کاملا تغییر کند و جای آن را فلسفه و معرفت بگیرد. سوفسطائی به هم زدن دیدگاههای فلسفی نیست بلکه به هم زدن خود فلسفه است. خارج شدن از غار همان فیلسوف شدن و در غار فرو رفتن همان سوفسطائی شدن است. نکته مهم آنست که متوجه شویم خروج ابدی از غار و فرو رفتن ابدی در غار مقدور نیست. لذا هر لحظه احتمال دارد فیلسوف هم سوفسطائی شود، و به تاریکی بازگردد و اسیر دیدگاه و نظرش شود. سوفسطائی یک انسان یا یک گروه نیست. همه سوفسطائی هستیم، افرادی که جزء اساتید بزرگ هم هستند نمونه سوفسطائیهایی هستند که در روح همه‌ی ما وجود دارند. افرادی مثل پریکلیس(Prickles) پروتوگوراس، گورگیاس و کالیکلیس.

از طرف دیگر فیلسوف باید به غار مراجعه کند و دست زندانیهای دیگر را به سوی آزادی بگیردنه اینکه فقط در فکر آزادی خود باشد. این کار از وظایف فلسفی و سیاسی فیلسوف و فلسفه است. سوفسطائیها هم از معرفت بی بهره نیستند، اما آنها در عمق تاریکی گمان می‌برند که در روشنایی هستند، به این دلیل نسبت به همراهانشان در غار آسوده خیال اند و حتی به فیلسوفان می خندند که این رفت و آمدشان به خارج و درون غار (به جهان معرفت و حکمت و جهان رای و نظر) برای چیست؟ علاقمندان به این بحث می‌توانند به «دیالوگ سوفسطائی» مراجعه کنند.

سوفسطائی در همان نقطه شروع باقی می‌ماند، نگرانی ندارد و نگرانی را مسخره می‌کند، او محکوم ایده و دیدگاههایی است که ساخته انسان اند و این ایده ها را در میان مردم می‌کارد، پس سوفسطائی انسان ساخته دست انسان است. سوفسطائی کیست؟ با مطالعه «دیالوگ سوفسطائی» روشن می‌شود که آنها شکار کننده جوانان هستند تا قدرتشان را بر آنها اعمال کنند، چرا که جوان احساساتی است و کمتر بر عقلانیت تکیه می‌کند. آنها مثل فروشندگانِ دوره گردِ اشیاءِ روشنفکری، از این شهر به آن شهر و از این کتابخانه به آن کتابخانه می‌روند. سوفسطائی فروشنده دوره گرد اطلاعات است. فراموش نکنیم اطلاعاتInformation)با دانش و معرفت(Knowledge) تفاوت دارد. همچنین به‌یادداشته باشیم دوران ما قرن اطلاعات نام گرفته است. یا بعبارت دیگر دوره معاصر قرن فروش تئوریها است.

پس سوفسطائی کسی است که چیزی درست می‌کند. اما چه چیزی را درست می‌کند؟ سخنرانی و روان گویی، بلاغت و فصاحت. سقراط بلاغت را نه هنر بلکه مهارت می‌داند. سوفسطائی در گفتگو کردن مهارت دارد. استاد است و از راه سخنرانی و بلبل زبانی به مردم می آموزد و دیدگاه آنها را تغییر می‌دهد. اما مثل یک استاد، توانایی مشخص کردن آرای سره از ناسره را ندارد. اگر این توانایی را داشت یا درباره اش فکر می‌کرد تبدیل به فیلسوف می‌شد. فیلسوف کسی است که مردم را از آرای بد پاک می‌کند و دستشان را به سوی معرفت، به سوی پاکی از جهل ناخواسته می‌گیرد. مشکل در اینجاست که سوفسطائی آنچه را اشتباه و غلط می پندارد درست و آنچه را که درست می پندارد غلط است. او هم مثل یک فیلسوف روح مردم را پاک می‌کند، اما او روح مردم را از حقیقت پاک می‌کند. هر روحی که دست سوفسطائی به آن برسد از حقیقت خالی می‌شود. ( نیچه و نیچه‌ایها مثل فوکو و دریدا و دولوز بهمین دلیل اصرار دارند که هر چه وجود دارد دورنما است. )

تنها وسیله کسب معرفت و دانش درست، درباره‌ی طبیعت و هستی، فلسفه است. … مسئله این است که روش سوفسطائی جلو درک راه حقیقی را سد می‌کند. سوفسطائی از واقعیت، از هستی تصاویر زشت و تلخ می‌سازد. به عقیده افلاطون ناامیدکننده ترین و بدترین جهل، جهل مرکب است. جهل کسی که نمی‌داند اما گمان می‌برد داناست (Sophia 229 cl-10). در میان انواع جهالت ها، جهل سوفسطائی از همه خطرناک تر است. از سقراط انتظار می رفت که جهل سوفسطائی را، جهل مرکب قلمداد بکند، اما با خودداری از آن مثل همیشه ما را به تعجب واداشته است. جهل سوفسطائی، جهلی انفعالی(Passive) نیست که به صورت اتفاقی گرفتارش شده باشد و امکان رهایی از آن با بحث و مجادله وجود داشته باشد. جهل سوفسطائی جهلی فعال (Active) است. جهلی است که خود سوفسطائی مسئول آن است و تنها زمانی از آن رها می‌شود که چنانکه افلاطون در جمهور می‌گوید «تغییر تمامی روح، تغییر کامل Rpp 518/7-8-» روح سوفسطائی متحرک است اما به جای حرکت به سوی حقیقت، از آن دور می‌شود. از این جهت سوفسطائی بسیار خطرناک تر از کسی است که گمان می‌برد بسیار می‌داند اما چیزی هم نمی‌داند. در آن زمان که فیلسوف نسبت به نظر و دیدگاه خود مشکوک است و در برابر حقیقت متواضع است، سوفسطائی به هر حقیقتی مشکوک است و در برابر آرا و نظریات گردن کج است. متد سقراطی ما را از آرا و نظریات پاک کرده و دستمان را به سوی حقیقت می‌گیرد. سوفسطائی و بلاغت سوفسطائی، یعنی سفسطه، ما را از واقعیت و حقیقت دور و به سوی نظریه و رای (Opinion) می‌کشاند. فلسفه حرکت از جهل به سوی دانش و حقیقت است، سوفسطائی حرکت به سوی جهل و دور شدن از حقیقت است. سوفسطائی به دلیل نفهمی و جهالتش فریب نخورده است، بلکه کارخانه‌ای است که جهل می‌سازد و با رضا و رغبت خود می پراکند به این دلیل جهل سوفسطائی ویرانگر و مخرب است و وظیفه فیلسوف آگاه کردن مردم و جامعه در مورد سوفسطائیهاست. اما در حالیکه سوفسطائیها به روح مردم نزدیکترند و روح جامعه بیشتر عاشق سفسطه و سوفسطائیها و جهل آنها است و از حقیقت و فلسفه بیزار است فیلسوف چگونه به وظیفه اش عمل می‌کند؟

این سرنوشت مرگبار بشریت از زمان ظهور فلسفه تاکنون است. سوفسطائیها حکم می‌رانند و فلاسفه اگر بر سر دار نباشند در حاشیه به سر می‌برند. مصیبت بزرگ، چنانکه امروز می‌بینیم، زمانی شروع شد که سوفسطائیها تمام نهادها و دستگاههای علمی را در اختیار گرفتند و سوفسطائی بودن عادی شد و مصیبت بزرگتر آن است که به نام فلسفه و اندیشه و دانش صحبت می‌کنند. اکنون این سخن مهم کیرکگارد قابل درک است که در قرن نوزدهم گفت: «بشریت نه به انقلاب نیازمند است نه به اصلاحات بلکه نیازمند سقراطی دیگر است.»

ما امروز در دوران سوفسطائی به سر می‌بریم. روشنفکران سوفسطائیان معاصرند. روشنفکران کنترل بازار فرهنگ و رسانه های عمومی را در دست دارند. رسانه هایی که شب و روز مشغول دروغ پراکنی و تصویر و گفتار مبهم و نادرست درباره‌ی جهان هستند. آنها کنترل دانشگاهها را هم در اختیار گرفته اند. اکنون گرداننده‌ی مراکز تحقیقاتی روشنفکران هستند. روشنفکرانی که توانایی تولید دانش و معرفت و شناخت را ندارند و بلکه تنها گفتمان و نظریات سراسر اشکال و سرگردان کننده ابداع می‌کنند. اساس فعالیت سوفسطائیان معاصر جستجو و کشف حقیقت نیست، البته حقیقت در معنای فلسفی و کلاسیک اش که عشق به حکمت و در جستجویش سرگردان شدن است، بحث عدالت نیست، زمانی از عدالت سخن می‌گویند که به قول سریماخوس «عدالت در جهت منافع قدرتها باشد.» این گروه به حدی در قدرت و دستگاههایش غرق شده‌اند و به حدی به خدمت منافع قدرتها درآمده‌اند که، حقیقت را فراموش کرده‌اند، و حقیقت برای او پرسش نیست. حتی برای سوفسطائی معاصر حقیقت وجود ندارد چرا که در نظر آنها حقیقت ساختگی است.

سفسطه معاصر، پُست مدرنیسم است. برای بررسی آن باید از نیچه شروع کرد. او پدر پست مدرنیستها و پست استراکچرالیستها (پساساختارگراها) و تمام پُست های دیگر است.

فلسفه نیچه از «تولد تراژدی» تا «اراده قدرت» کوششی برای تخریب فلسفه‌ی بعد از سقراط و بازگشت به قبل از سقراطیان است. منظور از قبل از سقراطیان فلاسفه‌ی طبیعت گرا از تالس تا هیراکلیس و ایمبادوکلیس دیمو کرتیس تا تراژدی نویسانی مثل سوفوکلیس و اسخیلوس و اور پیدس و آنگاه سوفسطائیهاست. نیچه‌یکی از افراد متاثر از کالیکلیس است. او بیشتر از حالت طبیعی بودن انسان سخن می‌گوید. فلسفه نیچه تنها از طریق «شدن ـ Becoming» شناخته می‌شود که دیدگاهی تراژیک نسبت به جهان است. منظور از دیدگاه تراژیک نسبت به حیات چیست؟ این نام بسیار بزرگ و فریبنده است. بر اساس این نظریه جهان یا هستی عبارت است از«Becoming ـ شدن». «بودن» وجود ندارد هر چه هست «شدن» است. زندگی سراسر آزار و رنج است و رنج اساس زندگی است. زندگی همیشه در حال تغییر است. پس تنها امر مطلق همان تغییر و شدن است. به نظر نیچه سقراط نشانه سقوط است چرا که در مقابل «شدن» به «بودن» اعتقاد داشت. در دیدگاه نیچه‌ی شکاک، حقیقت وجود ندارد و همه چیز در حال جریان و حرکت است.(The will to power-540)

اما هم نیچه و هم نیچه‌ایها و هم سوفسطائیان معاصر که این جمله را تکرار می‌کنند نمی‌توانند در مقابل این مسئله پاسخی داشته باشند که: اگر حقیقتی وجود ندارد آنچه را هم که شما می‌گویید حقیقت نیست. اکنون به این مسئله نمی‌پردازم که اگر حقیقتی وجود نداشته باشد زندگی میدان چه فجایعی خواهد شد؟. چرا که اگر حقیقت نباشد عدالت هم بی‌معنا خواهد بود. اگر حقیقتی نباشد، عدالت بی‌معنا می‌شود صدام و هیتلر مثل قربانیان هولوکوست و انفال بر حق خواهند بود. سؤال اینجاست روشنفکر کُرد در هنگام تکرار و پژواک این مطالب آیا از فرجام و نتیجه‌ی گفته‌هایش آگاه است؟ ما هنگامی می‌توانیم هیتلر را محکوم کنیم که توانایی حکم دادن داشته باشیم و زمانی می‌توانیم حکم بدهیم که بتوانیم در معنای عدالت فکر کرده باشیم. زمانی می‌توانیم حکم بدهیم که حقیقتی وجود داشته باشد والا اگر همه چیز چنانچه نیچه می‌گوید پرسپکتیو(دورنما) باشد و هر پرسپکتیوی حق حیات داشته باشد پس فاشیسم و نازیسم و بعثیسم هم حق حیات دارند. آنهایی که گفته‌های نیچه را تکرار می‌کنند آیا از فرجام سخنان خود خبر دارند؟ نیچه جز یک سوفسطائی چیز دیگری نیست. سوفسطائی نسبی‌گرا است. در نظر آنها هر ارزشی نسبی است، حقیقت یک ارزش است، پس حقیقت هم نسبی است. همین نسبی‌گرایی، امروز در پست مدرنیزم تجلی یافته است.

حقیقت ارزش نیست، حقیقت موضوعی است، ارزش ذاتی و سابژکتیو(ذهنی) است. در درون سوفسطائی نیچه‌این استدلال همیشه تکرار می‌شود و مکتب ادبی و فلسفی آنها بر اساس آن نهاده شده است که «حقیقت وجود ندارد آنچه وجود دارد تفسیر است - Wp 481 ». «حقیقت وجود ندارد» آیا این یک حقیقت است یا تفسیر؟ اگر حقیقت وجود نداشته باشد آیا می‌توان تفسیر کرد؟ بر چه مبنایی و در مقابل چه نوری؟ و اصلاً برای چه تفسیر کنیم؟ چگونه بدانیم که کدام تفسیر صحیح تر است؟ اگر ادعا کردیم تفسیری صحیح است. وقتی روشنایی حقیقتی نباشد چگونه می فهمیم این ادعا صحیح است؟ آیا می‌توانیم چنان زورگو و مغرور باشیم که بگوییم «این تنها تفسیر حقیقی است، قبول می‌کنی خوب است والا مشکل خودت است.»

تفسیر چیست؟ اگر حقیقت تفسیر نباشد؟ اگر نشود تفاسیر حقیقی و غیر حقیقی را شناخت پس تمام تفاسیر درستند و اگر تمام تفاسیر از نظر معرفتی و فکری درست باشند، تفسیری غالب خواهد شد که قدرت بیشتری داشته باشد، و از حاکمیت و زور بیشتر برخوردار باشد، و این همان فلسفه کالکلیس سوفسطائی است. اکنون دیدید چگونه افلاطون زنده است؟ دیدید نیچه چرا و چگونه سوفسطائی است؟ بیاد داشته باشیم که تنها نیچه سوفسطائی نیست بلکه فلسفه مدرن انتقام سوفسطائیها از فلسفه است. این مسئله فلسفی از کانت شروع و هنوز هم ادامه دارد. چه دولوز در کتابش درباره‌ی فلسفه نیچه و چه فوکو و فوکوئی ها بر این امر اذعان دارند که فلسفه نیچه فلسفه تشکیک و زیر سؤال بردن حیات و زندگی است. از همین نقطه ناآگاهانه و بر مبنای رتوریک به افلاطون حمله می‌کنند در حالیکه به ما نمی‌گویند، این چه فلسفه‌ای است که به انکار همه چیز ختم می‌شود، این چه فلسفه‌ی زندگی است که به نفی همه چیز منجر می‌شود و می‌گوید«حقیقت وجود ندارد ـNo Truth No Facts » در اینجا سوفسطائی و پوچی یکی شده و به خدمت همدیگر در می‌آیند. سزاوار است بار دیگر سؤال کنیم اگر حقایق و راستیها وجود نداشته باشند و تنها دیدگاه نظر و وجود داشته باشد چگونه می‌توانیم با انکار کنندگان هولوکوست مجادله کنیم؟ اگر همه چیز تفسیر باشد چگونه می‌توان با منکرین انفال مجادله کنیم؟ همین سؤال را می‌توانیم از آقای دریدا بپرسیم که می‌گوید چیزی به نام حقیقت وجود ندارد:

«j.Derrida.Spurs:Nietzsches styles p103»

به نظر پست مدرنیستها حقیقت نتیجه‌ی بازی قدرت است (کالیکلیس را به‌یاد بیاورید). فوکو می‌گوید«ما تسلیم حقیقت ساخته شده از طریق قدرتیمFoucault.Aiscipline and punish.Trans.Alan sheridan1977.M» بر این اساس پست مدرنیستها نمی‌توانند حقیقت و قدرت را از هم جدا کنند. یعنی هیچ راهی برای وجود حقیقت مطلق وجود ندارد و این همان چیزی است که نیچه می گفت و همچنین سوفسطائیان کلاسیک می گفتند. ادعای به مراتب خطرناکتر پست مدرنیستها یا سوفسطائیان معاصر اعلام حقیقت به عنوان نوعی از تروریسم است. بودریار می‌گوید«حقیقت منفجر کننده است ـ J. F. Leotard, The Postmodern condition» از این دیدگاه حقیقت، یا بیان حقیقت، یا ادعای حقیقت ابزاری برای صاحبان قدرت است تا افراد ضعیف احساس اشتباه کنند. و این همان نظر سیراماخوس در جمهوری افلاطون و کالیکلیس است. پریشانی و هرج و مرج عجیبی در میان پست مدرنیستها در مورد اختلاط حقیقت و قدرت وجود دارد. می‌توان درباره‌ی پست مدرنیزم و پست مدرنیستها بسیار گفت و نوشت اما هدف ما درک این نکته است که پست مدرنیزم و سایر پستها در حقیقت زنده کننده‌ی تفکر سوفسطائی کلاسیک اند که این هم بیانگر خستگی تمدنی از تفکر و اندیشیدن است. ریشه‌ی تفکر سوفسطائی معاصر به دکارت برمی گردد از آنجا می‌توان اشتباهاتی را ببینیم که با نام فلسفه مطرح شده‌اند، اما در حقیقت ضد فلسفه هستند.

در زمان معاصر لازم است نکات زیر مورد توجه واقع شوند:

1- طی صد سال گذشته در دنیای مدرن تعداد کمی نویسنده و محقق وارد عرصه شده‌اند که به دلیل نبودن عنوانی دیگر آنها را«روشنفکر» می‌نامم، اینان واقعا متفکر و محقق